پوریای ولی جبهه ها
نوشته شده توسط : هادی احمدی

هو العشق

نوشتار پیش رو نه تنها یادآور شهیدی قهرمان بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانیها،پهلوانیها،رشادتها،مروتهاو.....با دریافت مدال شهادت اکمال یافت

مدتی بود که بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده بود.برای در هم شکستن عظمت ارتش عراق،سلسله عملیات هایی در جنوب،غرب وشمال جبهه های نبرد طراحی گردید.در هشتم آذر ماه اولین عملیات بزرگ یعنی طریق القدس انجام شد واولین شکست سنگین به نیروهای حزب بعث وارد شد.

طبق توافق فرماندهان،دومین عملیات در منطقه گیلان غرب تا سرپل ذهاب که نزدیک ترین جبهه به بغداد بود انجام می شد.لذا از مدتها قبل،کار شناسایی منطقه و آمادگی نیروها آغاز شده بود.

مسِِِءولیت عملیات به عهده فرماندهی گیلان غرب بود.همه بچه های اندرز گو در تکاپوی کار بودند.مسءولیت شناسایی منطقه دشمن به عهده ابراهیم بود.این کار در مدت کوتاهی به صورت کامل انجام پذیرفت.ابراهیم برای جمع آوری اطلاعات به همراه یکی از کردها به پشت نیروهای دشمن رفت.انها طی بک هفته تا نفت شهر رفتند.

ابراهیم در این مدت نقشه های خوبی از منطقه عملیاتی اماده کرد.بعد هم به همراه چهار عراقی که به اسارت گرفته بودند به مقر باز گشتند!ابراهیم بعد از بازجویی از اسرا و تکمیل اطلاعات لازم،نقشه های عملیات را کامل کرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارایه نمود.

فرماندهان در جلسه نهایی،ابراهیم را به عنوان مسءول جبهه میانی،انتخاب کردند. هدف عملیات پاکسازی ارتفاعات مشرف به شهر گیلان،تصرف ارتفاعات مرزی و تنگه های حاجیان و گورک و پاسگاههای مرزی اعلام شده بود.

بالاخره روز موعود فرا رسید.با هجوم وسیع بچه ها از محورهای مختلف،بسیاری از مناطق مهم و استراتژیک و همه روستاهای دشت گیلان آزاد شد.

در جبهه میانی با تصرف چندین تپه و رودخانه،نیروها به طرف تپه های انار حرکت کردند.دشمن دیوانه وار آتش میریخت.

بعضی از گردانها با عبور از تپه ها به ارتفاعات شیا کوه رسیدند.حتی بالای ارتفاعات رفته بودند.دسمن می دانشت که از دشت دادن ارتفاعات شیا کوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق،برای همین نیروی زیادی را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگیری وارد کرده بود.

نیمه های شب بی سیم اعلام کرد:حسن بالاش وجمال تاجیک به همراه نیروهایشان از جبهه میانی به شیا کوه رسیده اند و تقاضای کمک کرده اند.لحظاتی بعد ابراهیم تماس گرفت و گفت:همه ارتفاعات آزاد شده.فقط یکی از تپه ها که موقعیت مهمی داردشدیدا مقاومت می کند.ما هم نیروی زیادی نداریم.

به ابراهیم گفتم:تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق می شوم.شما با فرماندهان ارتش هماهنگ کنید و هر طور شده آن تپه را هم آزاد کنید.

همراه یک گردان نیرو به سمت جبهه میانی حرکت کردیم.در راه از فرماندهی سپاه گفتند:دشمن از پاتک به بستان منصرف شده اما بسیاری از نیروهای خودش را به جبهه های شما منتقل کرده.

شما مقاومت کنید که انشا الله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را آغاز می کند. در ضمن از هماهنگی خوب بچه های سپاه و ارتش تشکر کردند و گفتند:طبق اخبار به دست امده تلفات عراق در محور عملیاتی شما بسیار سنگین بوده. فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیروهای احتیاط به این منطقه وارد شوند.

هوا در حال روشن شدن بود.در راه نماز صبح را خواندیم.هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلان غرب همه ما را متاسف کرد.

به محض رسیدن به منطقه انار،یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من امد و گفت:حاج حسین خبر داری که ابراهیم رو زدن!!

بدنم یکدفعه لرزید.آب دهانم رو فرو دادام و گفتم:چی شده؟!جواب داد:یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم.

رنگم پریده بود.سرم داغ شده بود.ناخود آگاه به سمت سنگر های مقابل دویدم.در راه تمام خاطراتی که با هو داشتم در ذهنم مرور می شد.وارد سنگر امدادگر شدم.بالای سرش آمدم.

گلوله هی به عضلات گردن ابراهیم خورده بود.خون زیادی از او رفته بود.جواد راپیدا کردم و پرسیدم:ابراهیم چی شد؟!با کمی مکث گفت:نمی دونم چی بگم.گفتم:یعنی چی؟!

جواب داد:با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم.عراقی ها شدیدا مقاومت می کردند.نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند.هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.نزدیک اذان صبح بود.باید کاری می کردیم.اما نمی دانستیم چه کاری بهتره.

یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد.به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد.بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد.با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد!ما هرچه داد می زدیم که ابراهیم بیا عقب،الان عراقیها تو رو می زنن فایده نداشت.

تقریبا تا آخر اذان را گفت.با تعجب دیدیم صدای تیر اندازی عراقیها قطع شده.ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد.ما هم آوردیمش عقب!

در ارتفاعات انار بودیم.هوا کاملا روشن شده بود.امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم.یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من وگفت:حاجی،یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!

با تعجب گفتم:کجا هستند؟با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند.فوری گفتم:بچه ها مسلح باستید،شاید این حقه باشه!

لحظاتی بعد هجده عراقیکه یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند.من هم از اینکه در این محوراز عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم.با خودم فکر می کردم،حتما حمله خوب بچه هاو اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده.درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.

مثل بازجوها پرسیدم:اسمت چیه،درجه و مسئولیت خودت را هم بگو!خودس را معرفی کرد و گفت:درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند.ما از لشکر احطیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.

پرسیدم:چقدر نیرو روی تپه هستند.گفت:الان هیچی!!

چشمانم گرد شد.گفتم:هیچی!؟

جواب داد:ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم.بقیه نیروها را هم فرستادم عقب،الان تپه خالیه!با تعجب نگاهش کردم و گفتم چرا!؟

گفت چون نمی خواستند تسلیم شوند.تعجب من بیشتر شد و گفتم:یعنی چی!؟

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید:این الموذن؟!

این جمله احتیاج به ترجمه نداشت.با تعجب گفتم:موذن!؟

اشک در چشمانش حلقه زد.با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:

به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید.به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و ببا ایران می جنگیم.باور کنید همه ما شیعه هستیم.

ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند واهل نماز نیستند خیلی در جنگ با شما تردید کردیم.صبح امروز وقتی صدای ازان رزمنده شما را شنیدیم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت.تمام بدنم لرزید.وقتی نام امیرالمومنین(ع)را آورد با خودم گفتم:تو با برادران خودت می جنگی.نکند مثل ماجرای کربلا.....

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.دقایقی بعد ادامه داد:

برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهانم را سنگینتر نکنم.

لذا دستور دادم که کسی شلیک نکند.هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم وگفتم:من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم.هر کس می خواهد،با من بیاید.این افرادی که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند.بقیه نیروها هم رفتند عقب.البته آن سربازی که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کشم.حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟!

مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ هرفی نمی توانستم بزنم،بعد از مدتی سکوت گفتم:آره زنده است.با هم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

تمام هجده اسیر عراقی آمدند، و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. می گفت: من را ببخش، من شلیک کردم.

بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آنطرف را نگاه کن. یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید.

من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه.با ازاد شدن آن ارتفاع،پاکسازی منطقه انار کامل شد.

به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت.و بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد.

ابراهیم چند روز بعد،پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد.

ادامه دارد در قسمت بعد به سرگذشت اسرای عراقی می پردازیم.




:: موضوعات مرتبط: شهدا شمع محفل بشریت , ,
:: برچسب‌ها: شهید , شهیدابراهشم هادی , موذن ,
:: بازدید از این مطلب : 315
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: